سلام
این روزا چه زود میگذره
چشم به هم زدیم مــــــهر رفت شد آبان.واسه شماچطور! مهر زود نرفت؟
خلاصه 7 مادربزرگه تموم شد و ما برگشتیم خونه ،اینم بگم هفته پیش قرار بود اسباب کشی
کنیم که به همین دلیل نشد مونده بود واسه پنج شنبه ،دیروز هم که بارون شد کنسلش کردیم
امروز با این حال که بارون بود یکم وسایلامونو با ماشین خودمون جابه جا کردیم بیشترش موند
واسه فردا که دیگه انشاآآآآآآآلله اگه خدا بخواد به خیری میریم خونه جدید
فردا زبان اسمبلی دارم هنو هیچی نخوندم بعد آپ قراره یه نگاهی به جزوه کنمقبل آپ
هم چند مین زبان تخصصی خوندم و تمرین حل کردم واسه یکشنبه سر کلاس آمادگی درس جواب دادن داشته باشم آخه استادِ فقط عشق سوال کردن داره
و جزوه چند تا درسو پاک نویس کردمنه اینکه فکر کنید خیلی حوصله دارم نه واقعا بد خط نوشته بودم یه چند روز دیگه میمونددیگه نمیشد تشخیص داد چی نوشتم
راستی 5 شنبه کلاس صبح رو نرفتم،بارون میبارید خواب چسبیداصلا حسش نبود بیدار شم
چهارشنبه دوستت جون صاحبه اس داد:حدیث امروز میای خونمون ؟
-من:نمیتونم آخه کلاس دارم.(طبق معمول همیشه گفتم :نه)
در حال تماس..."صاحــــــــبه جون
یه بار شد تو بگی باشههمش یه بهونه داری
-من:
-دوست جون صاحبه:پاشو بیا دیگه ،مهدیه(هم باشگاهیمون) هم میاد ، گفته 4:30 میرسه،تو
قبلش برس خونمون
-من:باشه حالا چرا عصبانی میشی میام خوب
-دوست جون صاحبه:دوستت دارم
-من:چند تا؟
-دوست جون صاحبه:لوس نشو.منتظررما.میبینمت
-من:اوکی.میبینمت.بای
حالا 4:30 هوا بارونی.....حدیث تازه راه افتاد...کی بررسه خوبه؟!!
خلاصه رسیدیم....(این راه رسیدن هم داستان داشت که دیگه سانسور میکنم)
شما بگید مگه میشه 3تا دوست دور هم باشن خوش نگذره.**
**
خیلی
خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم و البته جاتون خالی شیرینی با چایی خوردیم،میوه و
تنقلات ،حسابی خودمونو تحویل گرفتیمبعدش شوهر مهدیه جون اومد دنبالش(همکلاسی
من تو دانشگاه) اونا رفتن و دوست جون صاحبه و شوهرش منو رسوندن خونه
والبته خیلی جاهاش سانسور شد به دلیل اینکه آپ طولانی نشه....موردی مینویسم....
-شام رفتیم بیرون...خیلی خوش گذشت بازم ممنون دوست جون
-دوربینم دادم دست دوستم که برام ببره تعمیر ...
-نصف شبی تلفن خونمون مدام زنگ میخورد من خونه تنها بودم ،مزاحم آشنا...پریز تلو
کشیدم...
تا دیر نشده برم یکم درس بخونم.فعلا...