سلام.خوبید ...
بعد از کلی کار خونه عوض کردن دکورگردگیری
و ...
الان همه تو حال پذیرایی نشستن ،منتطر هستن که مهمونا برسن
امروز پا گشای عروس گلمونه
زن داداشم امروز میاد خونمون
ولی نمیدونم چرا 30 نفر دارن میان.اینجا هم که آپارتمان نمیدونیم چطوری کنترلشون کنیمبه
راستی که لنگرودین(شوخیدماااا)آخه این همه ادم این همه راه کجا میان.نمیدونم واللا
مامانم میگه اونا رسمشونه که واسه مهمونی همه باهم میان
من اصلا حالم خوب نیست.نمیدونم چرا الان اومدم اینجا دارم مینویسم.دلم خیلی گرفته.اینا
همه میگن میخندن ولی من اصلا حوصله هیچکسو ندارم
همین الان داداشم زنگ زد گفت میدان جانبازان هستن.
من دیگه برم آماده شم.بای تا های
سلام دووووووووووووووست جونیاااااااااااااااااااا
دوستون دارم
دلم واسه همتون تنگ شده بود.شما چطور؟معلومه دل شما هم تنگ شده از نظرات مشخصه.
راستی یه چیز راجب نظرات بگم.خواهشــــــــــــا نظر خصوصی نفرستید چون نمیشه تایید کرد بعد امار نظراتم میاد پایینمرسی .فداتوووووون
میدونید که واسه جابه جایی روالش اینه که چند روز طول میکشه تا با مشخصات جدید بهم اینترنت بدنتو این چند روز واقعا پی بردم که اینترنت چقدر تو زندگی من نقش داره
حالا جدا از اینکه دلم واسه شماها و وبلاگم تنگ شده بود،کلی پروژه مقالات بیخود استادامون ازمون میخواستن که همش مربوط میشد به اینترنت.ولی اینم بگم من اصلا کافی نت نرفتم با ذهن خودم با مجله هایی که تو خونه داشتم مقاله مینوشتم تحویل میدادم
ولی خدایش واسه ترم یک خیلی دارن سخت میگیرن
نمیدونم شاید از شانس بد من بوده همه استادایی که من باهاشون کلاس دارم تو شیوه ارایه درس و تمرینو مقاله سخت گیری میکنن،همشون بدون استثنا کنفراس پایان ترم گذاشتن.جالب اینه که انتظاراتشون هم بالاست گفتن پاور پوینت باشه نمره بیشتری میگیرید.دههههههههههه.از هیچکدومتون خوشم نمیاد.نه اینکه فکر کنید تو درسا کم اوردما نه اصلا هم اینطور نیست فقط یکم زیادی حرصمون میدین.
راستی یه خبر مهم .............. لی لی لی لی
داداشم داره زن میگیره....هیپ هیپ هورااااااااااااا
یکی از آرزوهام برآورده شد
دیروز جشن بله برون بود.
این روزا واقعا خیلی ماجراها پیش اومد حیف که نت نداشتم وگرنه تمام لحظات رو مینوشتم.
خلاصه بگم اینکه زن داداش جون دختر (پسر خاله مامانمه) دیگه دیگه.فامیله.خونشون لنگرود.بزن به افتخار لنگرودیا...دم همشون گرم خیلی باحالن مخصوصا خونواده سودابه جون و البته خود سودابه جون.من و حاتمه صداش میکنیم سودی...وقتی میگین سودی همه میخندن .نمیدونم چرا
... لابد چون زود صمیمی شدیم
من چند بار تو مهمونیا دیده بودمش ولی تاحالا باهاش حرف نزده بودم دورادور دیده بودمش.حاتمه که دیروز اولین بار دیدش.خوشمون اومد دختر خوبیه خیلی مهربون به نظر میاد...حالا باید دید....
الان رفتن آزمایش .ایشالله که خوب در میاد...ولی یه مساله هست قرار بود عید سعید غدیر
بشه عقد ولی یه عقد خصوصی.ولی باز معلوم نیست بشه یا نه چون عمه جونا میگن بزار بعد
40 مادر بزرگ.از یه طرف درست میگن ولی اخه ما که جشن نمیگیریم خصوصی قرار بود عقد
کنن و اینکه مادر بزرگم قطعا از عقد داداشم ناراحت نمیشه چون واقعا داداشمو دوست داشت.
حالا از داستان زن داداش بیایم بیرون... از خونه جدید بگم.اتاقمون کوچیکتر از اتاق قبلی ولی ما اینجارو دوست داریم
هم محیطش خوبه هم اینکه از اون همسایه های فضول راحت شدیم.
راستی دوست جونیا 23ام نمایشگاه (رسانه های دیجیتال )هست یا شاید یه اسم دیگه حالا اینو میپرسم بعدمیام دقیق مینویسم.پارسال من رشت نبودم نتونستم از نمایشگاه دیدن کنم.آدرسش جاده تهران -یکی از آشناهای ما هم اونجا غرفه داره.احتمالا اگه بشه وقت کنم که حتما وقت میکنم بعضی وقتا میرم اونجا.محیطشو خیلی دوست دارم....
ولی دوست جونیا برام دعا کنید اون مشکلی میگفتم حل نشد.نمیدونم چرا نمیخواد حل شه.انگار هر گناهی میکنم خدا تلافیشو اینجوری سرم در میاری.هرروز مشکلم پررنگتر میشه.خدایاااااااااااااا یه جوری درستش کن.التماس میکنم.
پی نوشت: بعد میام ویرایش میکنم.
سلام
این روزا چه زود میگذره
چشم به هم زدیم مــــــهر رفت شد آبان.واسه شماچطور! مهر زود نرفت؟
خلاصه 7 مادربزرگه تموم شد و ما برگشتیم خونه ،اینم بگم هفته پیش قرار بود اسباب کشی
کنیم که به همین دلیل نشد مونده بود واسه پنج شنبه ،دیروز هم که بارون شد کنسلش کردیم
امروز با این حال که بارون بود یکم وسایلامونو با ماشین خودمون جابه جا کردیم بیشترش موند
واسه فردا که دیگه انشاآآآآآآآلله اگه خدا بخواد به خیری میریم خونه جدید
فردا زبان اسمبلی دارم هنو هیچی نخوندم بعد آپ قراره یه نگاهی به جزوه کنمقبل آپ
هم چند مین زبان تخصصی خوندم و تمرین حل کردم واسه یکشنبه سر کلاس آمادگی درس جواب دادن داشته باشم آخه استادِ فقط عشق سوال کردن داره
و جزوه چند تا درسو پاک نویس کردمنه اینکه فکر کنید خیلی حوصله دارم نه واقعا بد خط نوشته بودم یه چند روز دیگه میمونددیگه نمیشد تشخیص داد چی نوشتم
راستی 5 شنبه کلاس صبح رو نرفتم،بارون میبارید خواب چسبیداصلا حسش نبود بیدار شم
چهارشنبه دوستت جون صاحبه اس داد:حدیث امروز میای خونمون ؟
-من:نمیتونم آخه کلاس دارم.(طبق معمول همیشه گفتم :نه)
در حال تماس..."صاحــــــــبه جون
یه بار شد تو بگی باشههمش یه بهونه داری
-من:
-دوست جون صاحبه:پاشو بیا دیگه ،مهدیه(هم باشگاهیمون) هم میاد ، گفته 4:30 میرسه،تو
قبلش برس خونمون
-من:باشه حالا چرا عصبانی میشی میام خوب
-دوست جون صاحبه:دوستت دارم
-من:چند تا؟
-دوست جون صاحبه:لوس نشو.منتظررما.میبینمت
-من:اوکی.میبینمت.بای
حالا 4:30 هوا بارونی.....حدیث تازه راه افتاد...کی بررسه خوبه؟!!
خلاصه رسیدیم....(این راه رسیدن هم داستان داشت که دیگه سانسور میکنم)
شما بگید مگه میشه 3تا دوست دور هم باشن خوش نگذره.**
**
خیلی
خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم و البته جاتون خالی شیرینی با چایی خوردیم،میوه و
تنقلات ،حسابی خودمونو تحویل گرفتیمبعدش شوهر مهدیه جون اومد دنبالش(همکلاسی
من تو دانشگاه) اونا رفتن و دوست جون صاحبه و شوهرش منو رسوندن خونه
والبته خیلی جاهاش سانسور شد به دلیل اینکه آپ طولانی نشه....موردی مینویسم....
-شام رفتیم بیرون...خیلی خوش گذشت بازم ممنون دوست جون
-دوربینم دادم دست دوستم که برام ببره تعمیر ...
-نصف شبی تلفن خونمون مدام زنگ میخورد من خونه تنها بودم ،مزاحم آشنا...پریز تلو
کشیدم...
تا دیر نشده برم یکم درس بخونم.فعلا...
سلام...
انگار میدونستم یه اتفاق بد قراره بیافته این روزا همش یه حس بدی داشتم
دیروز صبح سر کلاس بودم که آبجیم برام زنگ زده بود من گوشیم سایلنت بود و متوجه نشده
بودم،گوشی از کیفم بیرون آوردم که ساعت رو ببینم آخرای کلاس بود.آبجیم بهم اس داد ه بود که
آبجی بیا خونه.همین الان بیا.فوری از کلاس زدم بیرون، براش زنگ زدم پرسیدم چی شده؟چرا
گریه میکنی.بهم گفت حال مادر بزرگ بد شده ما داریم میریم لنگرود الان آستانه هستیم.تو هم
آژانس بگیر بیا.من قطع کردم زنگ زدم به پسر عمم پرسیدم شما کجایید .گفت جلوی در خونمون
داریم میریم لنگرود .ازشون خواستم بیان دانشگاه دنبالم .ساعت 12:10 بود که سوار ماشین
شدم.دیدم پسر عمم با خانومش لباس مشکی پوشیدن.با عصبانیت پرسیدم چرا مشکی
پوشیدید.که پسر عمم گفت مادر بزرگ فوت کرد.من باورم نمیشد فقط گریه میکردم.تا
اینکه پسر عمم گفت ما الان میریم دنبال سمیه و نسیبه جلو درشون سوارشون کنیم تو بهشون
نگو مادر بزرگ فوت کرده بگو حالش بد شد و ما داریم میریم ببینیمش.منم اشکامو پاک کردم به
زحمت جلو اشکمو گرفتم. و وقتی اومدن سوار ماشین شدن دقیقا اونا هم سوال منو پرسیدن که
چرا مشکی پوشیدین که رضا جواب داد من که دانشگاه بودم دیگه خونه نرفتم لباس عوض
کنم.منم همینو گفتم خلاصه باورشون شد.زنگ زدن به خونه اونا هم گفتن که حال مادر بزرگ
خوبه(آخه دختر عمه هام به مادربزرگم خیلی خیلی وابسته بودن چون با هم زندگی
میکردن).وقتی رسیدیم لنگرود .وارد کوچه که شدیم در خونه باز بود و جمعیت اونجا بودن که از
ماشین پیاده شدیم دیگه نفهمیدیم چی شد.زار زار گریه میکردیم دختر عمه کوچیکم قربونش
بشم که هنوز گریش بند نیومده هرلحظه یادش میاد گریه میکنه.قش کرد و بردنش بیمارستان.اون
یکی دختر عمم تو بغل بابام گریه میکرد و میگفت دایی چرا بهمون نگفتید شما بچه هاش بودید
ما هم نوه هاشرفتیم بالا دیدیم مادربزگمو نگه داشته بودن تا ما برسیم تشیع جنازه
کنن.منکه اینقدرم گلیه کردم دقیقا تا ساعت 5 یه سره گریه کردم آخر مجبور شدم قرص بخورم آب
قند بخورم تا یکم حالم خوب شد همینطور ابجیم و بقیه .آخه مادر بزرگم خیلی عزیز بود و دوست
داشتنی.شب که شد مامانی بهمون گفت شما برید خونه اینجا شلوغه فردا دوباره بیایید.منو
داداش و ابجی اومدیم خونه و امروز هم مامان زنگ زد گفت اینجا خیلی شلوغ پلوغه از قزوین و
تهران فامیلامون اومدن.ما موندیم فردا واسه مراسم بریم.حالا فردا صبح قراره بریم.
خدا جونم مواظب بابا و مامانم باش به بابام صبر بده.باباجونم از ته دلم از صمیم قلب بهتون تسلیت میگم بابایی جونم ما همه تو غمت شریک هستیم
واسـه مادربــزرگم فاتــحه بخونیـــد
مادر بزرگ ،منزل نو مبارک
همیشه به یادتیــــمروحت شاد و یادت گرامی باد
سلام.روز بخیــــــــــــر
تازه از یونی اومدم خونه واقعا اعصابم خورد بود گفتم بیام یکم دردو دل کنیم.
صبح از 8 تا 12 کلاس زبان داشتم.واقعا کلاس تاسف باری بود.یعنی واسه خودم تاسف
خوردم.من هیچــــــــــی از درس رو متوجه نشدم حتی یک کلمه.استاد هم که بزنم به تختِ انگار
داشت فارسی حرف میزد تند تند تمرین حل میکرد بچه ها هم جواب میدادن.یکی بود
دقیقا رفته بود رو اعصابم از بس جلو جلو همه رو جواب میداد استاد هم فکر میکرد سطح کلاس بالاست دیگه بیخال توضیح دادن میشد.دلم میخواست دخترو بگیرم پرت کنم بیرون
حالا از طرف دیگه 3 جلسه کلاس تشکیل شده من تازه رفتم سر کلاس.کلی هم عقبم یعنی بخوام بخونم 3 درس باید بخونم.اصلا معنی هاشو از کجا بیارم که بخونم هیچکدوم از
بچه های کلاسا نمیشناختم همشون رشته شیمی بودن یا پرستاری یامامایی فقط
پسر همسایمون تو کلاسمون هست که اونم گیج تر از من ،کتابش سفید سفیده.
حالا اینو بگذریم طراحی الگوریتم استاد میاد برنامه c++مینویسه بعد میگه یکی توضیح بده.پسرا
همشون بلدن ما دخترا عین گیجا فقط نگاه میکنیم.خیــــــــــــــلی سخته خیلی چه ترم سختی
شد واسم نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
البته بگم من بچه درس خونم هرجوری شده باید با معدل بالا اینارو پاس کنم یا جبرانش درسای
دیگه رو نمره خوب میارم اینا به چشم نیاد
حالا میبینید 3 ترمه تموم میکنم
امروز باز ساعت 5 تا 8مهندسی نرم افزار کلاس دارم جلسه اوله که میرم امیدوارم این دیگه
سخت نباشه استادش هم خوب باشه .
چهارشنبه غروب برم کتابارو بگیرم که پنج شنبه جمعه یکم درس بخونم
..........................
دیشب مامان و بابام اصلا خونه نیومدن حال مادر بزرگم اصلا خوب نیست ،مامان و بابا هم مدام
پیشش هستن.الهی فداش شم خدا نکنه اتفاقی براش بیافته ، بابام خیلی حساسه خیلی هم
دوسش داره این روزا روحیش خیلی داغون شده بابا جونم عاشقتم که اینقدر مهربونی
راستی اون روز جمعه دوست جون صاحبه اومد پیشم.خیلی خوش گذشت کلی گفتیم خندیدیم
فرداش هم با هم رفتیم خونه دوست جون مهدیه.تقریبا میشه گفت تازه شوهر کرده،شوهرش
اتفاقی همکلاسی من تو دانشگاه در اومدالبته قبلن میشناختمش.
دیگه برم یه چیز درست کنم آخه مامانی خونه نیست من باید خونه داری کنم.الاناست که